عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت نظر یادت نره.....
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان را تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گرز خون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمانان داشتم دین و دلی
آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت
تا شود اگه ز حال زار دل باد صبا
مو به مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین ? فرهاد رفته باشد
نوشته شده در یکشنبه 90/8/1ساعت
3:16 عصر توسط ماهان نظرات ( ) |
Design By : Pichak |