سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فدای کسانی که آتیش معرفتشون جنگل بی معرفت ها رو خاکستر می کنه!!؟

به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته


 


بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه:


 


اگه آخرشم باشی‌...


 


انگشت کوچیکه? عشقمم نیستی...


 


 


 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 11:9 صبح توسط ماهان نظرات ( ) |

 

به تو می اندیشم !


 

ای سرا پا همه خوبی


 

تک وتنها به تو می اندیشم !


 

همه وقت،


 

همه جا،


 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم !


 

تو بدان این را


 

تنها تو بدان ،


 

تو بیا،


 

تو بمان با من تنها تو بمان .


 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!


 

من فدای تو ،به جای همه گلها تو بخند!


 

اینک این من که به پای تو در افتادم باز.


 

ریسمانی کن از آن موی دراز


 

تو بگیر !


 

تو ببند!


 

تو بخواه!


 

پاسخ چلچه ها را تو بگو .


 

قصه ی ابر هوا را تو بخوان!


 

تو بمان با من تنها تو بمان !


 

در دل ساغر هستی تو بجوش !


 

من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است ،


 

آخرین جرعه ی این جام تهی را


 

نو بنوش !


نوشته شده در یکشنبه 90/8/1ساعت 4:0 عصر توسط ماهان نظرات ( ) |

عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان را تیشه بهر خود گذاشت

بیستون را گرز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق

آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت

پیش از اینها ای مسلمانان داشتم دین و دلی

آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت

تا شود اگه ز حال زار دل باد صبا

مو به مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

گویا به خواب شیرین ? فرهاد رفته باشد

نظر یادت نره.....


نوشته شده در یکشنبه 90/8/1ساعت 3:16 عصر توسط ماهان نظرات ( ) |

مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم


ترا می بینم و میلم زیادت می شود هر دم


بسامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری


به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم


نه راه است این راه که بگذاری مرا بر خاک و بر گردی


گذاری آرو بازم پرس تا خاک رهت گردم


ندارم دستت از دامن مگر در خاک و آن دم هم


که بر خاکم روان گردی بگیرددامنت گردم


فرو رفت از غم عشقت دمم میدهی تا کی


دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم


شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم


رخت می دیدم و جا می هلالی باز می خوردم


کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت


نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم


تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده


چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم

نظر ....

 


نوشته شده در شنبه 90/7/30ساعت 12:55 عصر توسط ماهان نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak