سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فدای کسانی که آتیش معرفتشون جنگل بی معرفت ها رو خاکستر می کنه!!؟


در سرزمین من


هیچ کوچه ای


به نام هیچ زنی نیست


و هیچ خیابانی …


 


بن بست ها اما


فقط زنها را می شناسد انگار...


 


در سرزمین من


سهم زنها از رودخانه ها


تنها پل هایی است


که پشت سر آدمها خراب شده اند...


 


اینجا


نام هیچ بیمارستانی


مریم نیست


تخت های زایشگاهها اما


پر از مریم های درد کشیده ای است


که هیچ یک ، مسیح را


آبستن نیستند ...


 



من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!!


 



نمی دانم چرا شعار از
لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و ... می دهی
تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ،انگ هرزه بودن می زنی و می روی
اما بگرد ،پیدا خواهی کرد
این روز ها صداقت و ،لیاقت و ،نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند!!


      


امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند ...


برای نامزدی دخترش !


و در خود گریستم ...


برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،


تن سردم را هوسبازاته به تاراج برد ...


و بی شرمانه می خندید از این پیروزی ...!!!!


 



روی حرفم، دردم با شماست


اگر زنی را نمی خواهید دیگر


یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید


به او مردانه بگو داستان از چه قرار است


آستانه ی درد او بلند است .


...یا می ماند


یا می رود!


هر دو درد دارد!


اینجا زمین است


حوا بودن تاوان سنگینی دارد...


پس نوشت:این نوشته اصلا به من مربوط نمیشه وفقط به خاطر اینکه به نظرم قشنگ اومد گذاشتمش....


نوشته شده در یکشنبه 90/8/15ساعت 11:23 صبح توسط ماهان نظرات ( ) |


راحت نوشتیم بابا نان داد...
بی آنکه بدانیم بابا چه سخت برای نان ، همه جوانیش را داد...


 بابای بی نوا دیگر نه آب می دهد، نه نان، یعنی ندارد که بدهد. بابای من، بابای تو، بابای همه ی بچّه هایی که دخل و خرجشان با هم نمی خورد...
دیگر بسیاری از مادّه های غذایی از برنامه ی غذایی خانواده هاحذف شده است، و همه به ناچار، رژیم گیاهخواری را پیش گرفته اند...
رنگ و روی بچّه ها به زردی گراییده، و مادرها همچنان حرص می خورند، و همه ی چشم ها به بابا دوخته شده است....

بابای پیر، دیگر نه آب می دهد، ونه نان. از خجالت ، شرمندگی، و ناتوانی، خود درحال آب شدن است.
بابا کار می کند، و از آهی که در سینه دارد، دم بر نمی آورد . چقدر باید کار کند تا گوشت کیلویی خدا تومان را برسر سفره آورد؟ چه باید بکند با اجاره خانه؟خرج لباس و خرت و پرت بچّه ها؟
بابا تا خرخره زیر بار قرض و وام و فشار است و لحظه ای آرام و قرار ندارد. همین روزهاست که بابت سفته ای که جایی برای قدری پول گرو گذاشته،حکم جلبش بیاید و خودش و آبروی چندین و چند ساله اش را با هم ببرند.

کسی وضعیت پر آشوب بابا را درک نمی کند. کسی خبر ندارد از دل پر درد بابا. غصّه ها در قلبش تلمبار می شوند و ثانیه ای او را آرام نمی گذارند.
این سرنوشت دردناک بابا ما را وا می دارد به این که؛ کتاب اوّل دبستانی ها را تغییر داده، و به جای جمله ی خیالی و کلیشه ای بابا آب داد یا بابا نان داد،بنویسیم: بابا نان نداد، و از خجالت آب شد..و بابا جان داد.....


 منبع: http://mozhgankarimi.persianblog.ir/



نوشته شده در یکشنبه 90/8/15ساعت 11:23 صبح توسط ماهان نظرات ( ) |

پنج وارونه چه معنا دارد ؟


خواهر کوچکم از من پرسید 
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 11:9 صبح توسط ماهان نظرات ( ) |


 


الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 11:9 صبح توسط ماهان نظرات ( ) |

میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد


.


 یه عمری خودمونو کشتیم شیرین ترین علف دنیا بشیم


غافل از اینکه اصلا طرف بز نبود . . .


.


.


.


 گاو بود به خوردن مقوا عادت کرده بود



 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 11:9 صبح توسط ماهان نظرات ( ) |


Design By : Pichak